دختـر زمسـتـان
رهگذر...
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
نظرات شما عزیزان:
سلام ممنون که سر زدی وبلاگت ومطالبت عالی هستن خیلی خوب بود وقت کردی دوباره سر بزن تا اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
هم وبلاگت قشنگه هم قالبت موفق باشی.gif)
.gif)
سلام دوست من!وبلاگ خوبی داری!!!
اگه وبلاگ من بیای خوشحال میشم!
راستی لینکتم کردم!
حتما خبر بده!
بای هانی!
اگه وبلاگ من بیای خوشحال میشم!
راستی لینکتم کردم!
حتما خبر بده!
بای هانی!
نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:, ساعت
17:5 توسط سارا| 3 نظر |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |